آقا حبیب
سمیه عالمی داستان زیر را با موضوع وقف به رشته تحریر در آورده است.
- - «من که نمی تونم این رو بخونم، اَاااه!» و کتاب را پرت کرد. مادر دست پاچه کتاب را گرفت و به صورت مهمان شان نگاه کرد.
- - «غصه نداره؛ من برات می خونمش! از عمو تشکر کردی؟»
دختر صورتش را به هم کشید و خودش رو به مادرش چسباند. صورتش را توی چادر مادرش پنهان کرد و با صدای بلند تشکر کرد. مادر که هنوز نگران ناراحت شدن مهمان بود چادرش را جمع و جور کرد و دوباره به پسرش چشم غُرّه رفت که تعارف کند. پسر چای را به مهمان تعارف کرد. صدای در که آمد دخترک از جا پرید و سمت صدا دوید: «آخ جووون! بابام اومد.»
مادر و پسر هم از جا بلند شدند. پدر دختر را بغل کرد و تا وسط هال آمد؛ با صدای بلند با مهمان احوال پرسی کرد: «چه عجب! می گفتین گاوی گوسفندی سر می بریدیم. مگر کار داشته باشین که به ما سربزنین.»
مهمان نیم خیز شد و چند قدم پیش آمد: «بازم به من که کار دارم، تو چی که همین کارم نداری که احوال ما رو بپرسی!»
دختر دست را روی صورت پدرش گذاشت و سمت خودش کشید: «عمو برام کتاب آورده؛ ولی از اونا که من نمی تونم بخونم.»
مرد دختر را پایین گذاشت: «دست عمو درد نکنه!»
پسر که از عینک آفتابی روی چشم مرد مطمئن شده بود جایی را نمی بیند، دست دختر را گرفت و توی اتاق کشید و به چشم برهم زدنی در را بست. صدای گریه ی دختر بلند شد. کلمات نامفهوم و پشت سر هم ردیف می شدند. زن دست پاچه ظرف میوه را روی میز گذاشت و خودش را توی اتاق انداخت. هنوز صدای گریه ی دختر می آمد. مرد مهمان چایش را هورت کشید و نفسش را بیرون داد: «نگفته بودی دخترت نابیناست وگرنه امروز شرمنده اش نمی شدم.»
مرد سرش را پایین انداخت و به این طرف و آن طرف تکان داد: «ناشکر خدا نیستم حبیب جان؛ ولی از وقتی خوندن و نوشتن یاد گرفته دائم دلش می خواد مثل بقیه ی بچه ها کتاب بخونه.»
دوباره صدای در آمد. پسر وارد هال شد. مهمان بقیه ی چای را خورد و گفت: «خب! این شازده را به ما معرفی نکردی! بهش حسابی زحمت دادیم.»
چشمان پسر از تعجب وامانده بود و فکر نمی کرد مرد متوجه حضورش شده باشد. جلو آمد و با جمله های بریده بریده تعارف کرد. حبیب دستش را جلو آورد تا دست پسر را بگیرد: «سخت نگیر پسرم! خواهرت حق داره. من باید یه چیزی براش می آوردم که به کارش بیاد.»
پسر خجالت زده مِن مِن کرد: «من همه ی بازار رو زیرورو کردم؛ هیچی برای این بچه ها نساختن؛ اصلا انگار همچین بچه هایی به دنیا نمیان.»
جمله ی آخرش را با دلخوری زد. پدر دوتا میوه توی پیشت دستی گذاشت و به حبیب گفت: «پوست بگیرم یا مثل اون وقتا خودت واردی؟»
حبیب خنده ای تحویل پدر داد: «این طفلک چرا نمی بینه؟»
پسر پیش دستی کرد: «وقتی به دنیا اومد پلک هاش به هم چسبیده بود. گفتن مشکلی نیست با یه جراحی ساده باز می شه، اون وقت زدن کورش کردن.»
پدر دستش را روی زانوی پسرش گذاشت و آرامش کرد: «کسی کورش نکرد بابا! فقط پلک ها رو زودتر از وقت باز کردیم سلول های چشم آسیب دید. می گن شاید ده دوازده ساله بشه با یکی دوتا عمل بتونه ببینه.»
پسر با صدای بغض کرده گفت: «تا اون موقع خواهرم از غُصه می میره. من به خاطرش همه کار کردم. مدرسه اش رفتم، بهزیستی رفتم که دائم می گن بودجه مون کمه؛ حتی با بابای دوستم که مخترعه حرف زدم که براش اسباب بازی اختراع کنه، براش کتاب بسازه؛ ولی می گه این کارا تخصصیه؛ تازه هزینه بردارم هست. انگار از دست هیچ کس کاری برنمیاد!»
دست پدر دوباره روی پای پسرش رفت. پسر بُغضش را خورد: «مگه دروغ می گم؟»
حبیب میوه ای از توی بشقاب برداشت و توی دستش چرخاند: «خوشم اومد! دمت گرم پسر! این بابات رو نکرده بود همچین پسر باحالی داره! راست کار خودمی.»
پسر تلخ خندید و به پدرش نگاه کرد. پدر گفت: «بی تابی های ریحانه همه رو نگران می کنه؛ ولی انصافاً بهروز براش سنگ تموم گذاشته.»
حبیب میوه را پوست گرفت؛ بدون این که دستش را بِبُرد. قسمتی از آن را سمت بهروز گرفت: «بزن بر بدن که امروز خیلی کار داریم. اومده بودم دنبال بابات رسیدم به گنج. تا پسر به این باحالی هست بابای پیرمردش به کارم نمیاد.» بهروز میوه را گرفت و پدر خندید: «پیرمرد جد و آباداته، تو دوباره شروع کردی؟ بچه به باباش می ره.» حبیب میوه اش را قورت داد و از جا بلند شد: «حالا بابای بچه! اجازه می دین این شاخه شمشاد چند روز با ما باشه؟»
پدر هم از جا بلند شد: «باز قراره چه دسته گلی به آب بدی؟»
بهروز هم مضطرب از جا بلند شد. حبیب دستش را طرف بهروز گرفت. بهروز پدرش را نگاه کرد. پدر به بهروز اطمینان داد و با سر اشاره کرد که حبیب را همراهی کند. حبیب دست بهروز را گرفت و عصای سفیدش را زیر بغلش گذاشت: «از دسته گُلایی که تو آب می دی بهتره! بی زحمت ریحانه رو صدا کنید.»
پدر ریحانه و مادرش را صدا کرد. بهروز هنوز گیج می زد و از این همه اطمینان پدرش به حبیب تعجب کرده بود. ریحانه که سلام داد حبیب به در رسیده بود، برگشت طرف صدا: «سلام به روی ماهت. عمو قول می ده دفعه ی بعد با کتابی بیاد که بتونی خودت بخونیش، خوبه؟»
ریحانه دوباره خودش را توی چادر مادرش کشید و کشدار گفت: «بله!» بهروز طاقتش تمام شد و گفت: «اگر بدونم کجا می ریم بهتر نیست؟ فکر کنم بیش تر به کارتون بیام.»
پدر لبش را گاز گرفت و ابرو بالا داد: «حبیب داره می ره اداره اوقاف برای وقف اموالش. قرار بود من برم دنبالش حالا شما می ری؛ به همین راحتی.»
حبیب کفش هایش را پیدا کرد و پوشید: «تا همین چنددقیقه پیش می خواستم فقط برم اوقاف؛ حالا که بهروز پاکار هست باید بهزیستی و ارشاد هم بریم.»
این بار پدر هم چشم هایش گرد شد: «حبیب! تو عوض نشدی.»
حبیب از مادر و ریحانه خداحافظی کرد و همراه بهروز به اداره اوقاف رفت. او اموالش را وقف چاپ و نشر کتاب برای نابینایان و تأمین اسباب بازی مناسب برای آن ها کرد. بهروز تمام این مدت او را همراهی کرد. شش ماه بعد حبیب یک بسته برای ریحانه فرستاد که روی آن با خط بریل نوشته بود: «مَرده و قولش!»
مادر و پسر هم از جا بلند شدند. پدر دختر را بغل کرد و تا وسط هال آمد؛ با صدای بلند با مهمان احوال پرسی کرد: «چه عجب! می گفتین گاوی گوسفندی سر می بریدیم. مگر کار داشته باشین که به ما سربزنین.»
مهمان نیم خیز شد و چند قدم پیش آمد: «بازم به من که کار دارم، تو چی که همین کارم نداری که احوال ما رو بپرسی!»
دختر دست را روی صورت پدرش گذاشت و سمت خودش کشید: «عمو برام کتاب آورده؛ ولی از اونا که من نمی تونم بخونم.»
مرد دختر را پایین گذاشت: «دست عمو درد نکنه!»
پسر که از عینک آفتابی روی چشم مرد مطمئن شده بود جایی را نمی بیند، دست دختر را گرفت و توی اتاق کشید و به چشم برهم زدنی در را بست. صدای گریه ی دختر بلند شد. کلمات نامفهوم و پشت سر هم ردیف می شدند. زن دست پاچه ظرف میوه را روی میز گذاشت و خودش را توی اتاق انداخت. هنوز صدای گریه ی دختر می آمد. مرد مهمان چایش را هورت کشید و نفسش را بیرون داد: «نگفته بودی دخترت نابیناست وگرنه امروز شرمنده اش نمی شدم.»
مرد سرش را پایین انداخت و به این طرف و آن طرف تکان داد: «ناشکر خدا نیستم حبیب جان؛ ولی از وقتی خوندن و نوشتن یاد گرفته دائم دلش می خواد مثل بقیه ی بچه ها کتاب بخونه.»
دوباره صدای در آمد. پسر وارد هال شد. مهمان بقیه ی چای را خورد و گفت: «خب! این شازده را به ما معرفی نکردی! بهش حسابی زحمت دادیم.»
چشمان پسر از تعجب وامانده بود و فکر نمی کرد مرد متوجه حضورش شده باشد. جلو آمد و با جمله های بریده بریده تعارف کرد. حبیب دستش را جلو آورد تا دست پسر را بگیرد: «سخت نگیر پسرم! خواهرت حق داره. من باید یه چیزی براش می آوردم که به کارش بیاد.»
پسر خجالت زده مِن مِن کرد: «من همه ی بازار رو زیرورو کردم؛ هیچی برای این بچه ها نساختن؛ اصلا انگار همچین بچه هایی به دنیا نمیان.»
جمله ی آخرش را با دلخوری زد. پدر دوتا میوه توی پیشت دستی گذاشت و به حبیب گفت: «پوست بگیرم یا مثل اون وقتا خودت واردی؟»
حبیب خنده ای تحویل پدر داد: «این طفلک چرا نمی بینه؟»
پسر پیش دستی کرد: «وقتی به دنیا اومد پلک هاش به هم چسبیده بود. گفتن مشکلی نیست با یه جراحی ساده باز می شه، اون وقت زدن کورش کردن.»
پدر دستش را روی زانوی پسرش گذاشت و آرامش کرد: «کسی کورش نکرد بابا! فقط پلک ها رو زودتر از وقت باز کردیم سلول های چشم آسیب دید. می گن شاید ده دوازده ساله بشه با یکی دوتا عمل بتونه ببینه.»
پسر با صدای بغض کرده گفت: «تا اون موقع خواهرم از غُصه می میره. من به خاطرش همه کار کردم. مدرسه اش رفتم، بهزیستی رفتم که دائم می گن بودجه مون کمه؛ حتی با بابای دوستم که مخترعه حرف زدم که براش اسباب بازی اختراع کنه، براش کتاب بسازه؛ ولی می گه این کارا تخصصیه؛ تازه هزینه بردارم هست. انگار از دست هیچ کس کاری برنمیاد!»
دست پدر دوباره روی پای پسرش رفت. پسر بُغضش را خورد: «مگه دروغ می گم؟»
حبیب میوه ای از توی بشقاب برداشت و توی دستش چرخاند: «خوشم اومد! دمت گرم پسر! این بابات رو نکرده بود همچین پسر باحالی داره! راست کار خودمی.»
پسر تلخ خندید و به پدرش نگاه کرد. پدر گفت: «بی تابی های ریحانه همه رو نگران می کنه؛ ولی انصافاً بهروز براش سنگ تموم گذاشته.»
حبیب میوه را پوست گرفت؛ بدون این که دستش را بِبُرد. قسمتی از آن را سمت بهروز گرفت: «بزن بر بدن که امروز خیلی کار داریم. اومده بودم دنبال بابات رسیدم به گنج. تا پسر به این باحالی هست بابای پیرمردش به کارم نمیاد.» بهروز میوه را گرفت و پدر خندید: «پیرمرد جد و آباداته، تو دوباره شروع کردی؟ بچه به باباش می ره.» حبیب میوه اش را قورت داد و از جا بلند شد: «حالا بابای بچه! اجازه می دین این شاخه شمشاد چند روز با ما باشه؟»
پدر هم از جا بلند شد: «باز قراره چه دسته گلی به آب بدی؟»
بهروز هم مضطرب از جا بلند شد. حبیب دستش را طرف بهروز گرفت. بهروز پدرش را نگاه کرد. پدر به بهروز اطمینان داد و با سر اشاره کرد که حبیب را همراهی کند. حبیب دست بهروز را گرفت و عصای سفیدش را زیر بغلش گذاشت: «از دسته گُلایی که تو آب می دی بهتره! بی زحمت ریحانه رو صدا کنید.»
پدر ریحانه و مادرش را صدا کرد. بهروز هنوز گیج می زد و از این همه اطمینان پدرش به حبیب تعجب کرده بود. ریحانه که سلام داد حبیب به در رسیده بود، برگشت طرف صدا: «سلام به روی ماهت. عمو قول می ده دفعه ی بعد با کتابی بیاد که بتونی خودت بخونیش، خوبه؟»
ریحانه دوباره خودش را توی چادر مادرش کشید و کشدار گفت: «بله!» بهروز طاقتش تمام شد و گفت: «اگر بدونم کجا می ریم بهتر نیست؟ فکر کنم بیش تر به کارتون بیام.»
پدر لبش را گاز گرفت و ابرو بالا داد: «حبیب داره می ره اداره اوقاف برای وقف اموالش. قرار بود من برم دنبالش حالا شما می ری؛ به همین راحتی.»
حبیب کفش هایش را پیدا کرد و پوشید: «تا همین چنددقیقه پیش می خواستم فقط برم اوقاف؛ حالا که بهروز پاکار هست باید بهزیستی و ارشاد هم بریم.»
این بار پدر هم چشم هایش گرد شد: «حبیب! تو عوض نشدی.»
حبیب از مادر و ریحانه خداحافظی کرد و همراه بهروز به اداره اوقاف رفت. او اموالش را وقف چاپ و نشر کتاب برای نابینایان و تأمین اسباب بازی مناسب برای آن ها کرد. بهروز تمام این مدت او را همراهی کرد. شش ماه بعد حبیب یک بسته برای ریحانه فرستاد که روی آن با خط بریل نوشته بود: «مَرده و قولش!»
نویسنده: سمیه عالمی
منبع: مجله باران
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}